ღ تـــــا بیکران...ღ
یه روزی روزگاری یه خونواده ی سه نفری بودن یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش. بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به دختر کوچولوی قصه ی ما میده. بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می ترسیدن که دخترشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره. اصرار های دختر کوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن. دختر کوچولو که با برادرش تنها شد خم شد روی سرش و گفت داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه؟ آخه من کم کم داره یادم میره !
نظرات شما عزیزان:
مرسی
دوست خوبم لینک شدی
مرسی منو لینکیدی منم لینکت کردم بازم بیا
نه اودلش میاید از من جدا شود!
همیشه و همه جا با همیم
من و تنهاییش...
Design:♀ali-hadis♂ |